شیرودی: از ولادت تا شهادت
شیرودی: از ولادت تا شهادت
شیرودی: از ولادت تا شهادت
نویسنده: مسعود آب آذری
شهيد علي اکبر قربان شيرودي در سال 1334 در روستاي شيرود محله تنکابن در خانواده اي کشاورز و متوسط به دنيا آمد. دوران دبستان و دبيرستان را در شيرود محله ي تنکابن تا مدرک چهارم متوسط به پايان رساند در سال 1349 براي کار و ادامه تحصيل عازم تهران شد. اما به علت فقر مالي قادر به ادامه تحصيل نشد تا اين که در سال 1353 جهت خلباني بالگرد به استخدام هوانيروز در آمد و پس از گذراندن آموزش هاي نظامي-زبان انگليسي و پرواز، با درجه ستوان يار سومي در پايگاه هوانيروز کرمانشاه به انجام وظيفه مشغول شد. با شروع جنگ تحميلي شهيد شيرودي با سه فروند بالگرد و 12نفر خدمه در مقابل لشکر عراق ايستاد ضمن نجات پادگان سرپل ذهاب و وارد آوردن خسارت فراوان به متجاوزان، آن ها
را کيلومترها به عقب راند. زماني که اين خبر به مجلس رسيد، حجه الاسلام هاشمي رفسنجاني-رييس مجلس وقت-او را مالک اشتر زمان خواند. در يکي از روزهاي جنگ به او خبر دادند که فرزندش ابوذر بيمار است و بايد براي معالجه وي چند روزي جبهه را ترک کند. شيرودي مخالفت کرد و گفت:زماني جوان هاي ما در جبهه ها به شهادت مي رسند، بايد ياور آن ها بود تا دشمن نتواند هستي فرزندان مان را بگيرد.
شهيد شيرودي بنابر گفته هاي دوستان و آشنايان و همکاران فردي راسخ و ثابت قدم بود. تا آن جا که مقام معظم رهبري حضرت آيت الله خامنه اي در يکي از بيانات خود مي فرمودند: شيرودي اولين نظامي است که من در نماز به او اقتدا کردم.
آخرين مأموريت شهيد شيرودي در تاريخ1360/2/8 در منطقه سر پل ذهاب بود. بالگرد او در حين نبرد با نيروهاي دشمن مورد هدف گلوله ي مستقيم توپ قرار گرفت و سقوط کرد و شيرودي در آن پرواز به مقام شامخ شهادت دست يافت و براي هميشه از ميان زمينيان پرواز کرد و به معراج رفت. او به ديدار حضرت دوست، پروردگار بلند مرتبه و معشوق جاوداني اش شتافت و رفتن در جوار يار ابدي را بر ماندن در سراي دنيايي ترجيح داد.
هنگامي که خبر شهادت شيرودي را به امام خميني(ره)دادند، امام فرمود: شيرودي آمرزيده است.
دو، سه شب به چهلم شهيد کشوري مانده بود، يک شب ايشان را در خواب ديدم که در فضاي بسيار معنوي و نوراني قدم مي زد در حالي که ناراحت و نگران به نظر مي رسيد. من به ايشان گفتم: شما چرا؟ شما که نبايد ناراحت و غمگين باشيد. در پاسخ من گفت: درست است که من به معبود و معشوق خود رسيدم، ولي آن چيز که باعث نگراني من شده اين است که براي يکي از دوستانم مشکلي به وجود آمده، و من براي همين ناراحتم .
هر چه سعي کردم بفهمم براي کدام يک از دوستانش مشکل پيش آمده، چيزي نگفت و با سکوت خود به من فهماند که بعداً متوجه مي شوم. من هم ديگر اصرار نکردم تا اين که مرا براي چهلم شهيد کشوري به هوانيروز کرمانشاه دعوت کردند. همه ي دوستان جمع شده بودند و من در آنجا خواب را نقل کردم و گفتم: اگر يکي از نزديکان شهيد فوت مي کرد يا برايش گرفتاري پيش مي آمد، ايشان نمي گفت مشکلي پيش آمده و اين ها را مشکل و گرفتاري نمي دانست حالا چه شده، که در جوار خداوند اظهار ناراحتي و نگراني مي کند و شهيد کشوري در پايان صحبت هايش به من گفت: به زودي نگراني هايش رفع مي شود. تا اين جمله را گفتم ديدم شهيد شيرودي همان کسي است که شهيد کشوري از او به عنوان يک يار و دوست و همدم ياد مي کرد، با صداي بلند شروع به گريستن کرد و شانه هايش مي لرزيد. جلو آمد و مرا در آغوش گرفت. مدتي از اين ماجرا نگذشته بود که شيرودي هم در سرپل ذهاب به شهادت رسيد.
در ستايش و توصيف خوبان، تنها خوبان مي توانند سخن سرايي کنند و يا دست به قلم بردارند. ما که توفيق يافتيم تا درباره ي نيک مرداني چون شهداي هوانيروز مجموعه اي را گردهم آريم، وقتي به خودمان رجوع کرديم، سوسوي نيکي و تراوش خصلت جوانمردان را در وجود خاکي مان نديديم، ازاين رو نتوانستيم چيزي در توصيف آن بزرگ مردان بنگاريم. از خود عبور کرديم و عنان انديشه را سپرديم به دست بزرگ مرداني که شايستگي قلم فرسايي و سخن سرايي در باب نيک مرداني که در مسير زيستن خويش به نور واحد و تجلي هستي بخش-آفريدگار بي همتا-رسيده اند را دارند. پس براي اين قسمت از اين دفتر، به سمت سال هايي رفتيم که پس از شهادت
شهيدان نام آور-کشوري و شيرودي-مردي از تبار نيکان، در جامعه رهبري فرزانه، درباري آن ها گفته بود:
سروان شيرودي يک خلبان هوانيروز بود وانساني هميشه آماده ي شهادت. چندي قبل يکي از برادران گفته بود-از دوستان قديمي اش، از روحانيون متعهد در کرمانشاه-گفته بود:فلاني بيا يک خداحافظي از روي خاطر جمعي با تو بکنم، زيرا مي دانم که بايد شهيد بشوم. اين برادرمان در جواب گفته بود:خدا کند حفظ بشوي، شهيد نشوي، بماني و خدمت کني.
گفته بود:نه، سرهنگ کشوري را خواب ديدم. سرهنگ کشوري هم يکي ديگر از افسران شجاع هوانيروز بود که چند ماه قبل شهيد شده بود او شهيد کشوري-هم از مؤمنين بالله و رجال صادق در راه اين انقلاب بود. گفته بود:خواب ديدم که شهيد کشوري به من گفت:شيرودي يک عمارت خيلي خوبي برايت گرفتم، بايد بيايي توي آن عمارت بنشيني. لذا مي دانم که رفتني ام.
شهيد شيرودي قدرت فوق العاده و چشمان تيزي داشت و دشمن را خيلي زود تشخيص مي داد. يک روز که با هم پرواز داشتيم، بالگردمان مورد اصابت سه گلوله دشمن قرار گرفت. يکي از گلوله ها از بالاي سرمان گذشت و درست جلوي پاي شيرودي پايين آمد. او در همان لحظه با ملاحت خاصي گفت: ببين، گلوله ها با من دوست هستند، هيچ وقت در من اثر نمي کنند، گلوله دشمن در سرباز اسلام، سرباز قرآن اثرنمي کند.
هوا تاريک شده بود و از طرفي برف شديدي هم مي باريد. گفتم: اکبر بالگرد ما، سه تا گلوله خورده، برگرديم. او در پاسخ گفت: نه، ما تا آخرين لحظه بايد عملياتمان را ادامه بدهيم تا موقعي که مطمئن شديم ديگر دشمن نمي توانند مقابله کنند.
او همچنان مقاوم و استوار به مبارزه ادامه داد تا اين که نيروي کفر را شکست داديم و سپس برگشتيم. شهيد شيرودي ارادت خاصي به شهيد کشوري داشت. او عقيده داشت:شهداي ارتش از قبيل کشوري، سرباز اسلام بودند و فقط طبق فرمان امام مي جنگيدند.
هر موقع به او مي گفتم تو خسته شده اي برگرد و مدتي استراحت کن، قبول نمي کرد و مي گفت: من براي شخص نمي جنگم و تا اسلام پيروز نشده من بايد بجنگم و هيچ وقت خسته نمي شوم.
يادم مي آيد يک روز خانم شيرودي به او گفت:اکبر بچه مريض شده، لااقل امروز به جبهه نرو. او در جواب گفت:مريضي يک بچه در برابر جان اين همه عزيزان که در حال جنگ هستند هيچ ارزشي ندارد.
ساعت 6 صبح روز هشتم ارديبهشت ماه مجدداً اعلام کردند که عراق دست به پاتک ديگري زده است و تلاش مي کند تا ارتفاعات شهر سرپل ذهاب را تصرف کند. آماده پرواز بوديم. شيرودي به دنبال کمک خلباني براي بالگرد خودش بود. کمک خلبانش شب گذشته مسمويت غذايي پيدا کرده بود و حال چندان خوبي نداشت. احمد رضا آرش را انتخاب کرد و به راه افتادند. من هم منتظر ماندم تا پس از بازگشت آن ها به همراه تيم دوم براي عمليات به منطقه بروم. دقايقي از پرواز شيرودي و تيم اول پرواز، نگذشته بود که بالگرد نجات با وضعيت بسيار بدي داخل پايگاه روي زمين نشست. چند نفر از دوستان اطراف بالگرد را گرفتند لحظاتي بعد صداي آه و ناله و شيون و زاري شان بلند شد. وضعيت غيرعادي بوجود آمده بود و من هنوز نمي دانستم چه اتفاقي افتاده. داخل کابين بالگرد نشسته بودم و آماده ي پرواز بودم ازآن جايي که موتور بالگردم روشن بود، نمي توانستم پياده شوم. تنها کاري که مي توانستم انجام بدهم اين بود که از يکي از دوستان بپرسم چه خبر شده است. ناراحت و پر بغض جواب داد: شيرودي برنگشته. يکي از بالگردهاي کبري را زدند. معطلي جايز نبود. سريع تيم آتش را تکميل کردم و به اتفاق دو فروند بالگرد 214 به محل سانحه رفتيم. بالگرد کبراي شيرودي روي زمين افتاده بود. کابين جلو از بدنه اش جدا شده و چند متري دورتر ديده مي شود. از احمد رضا آرش هم خبري نبود. شيرودي داخل کابين شکسته گير کرده بود. با ريختن آتش به سوي نيروهاي عراقي، محلي را براي فرود بالگرد نجات آماده کرديم. گويا عراقي ها فهميده بودند چه کسي را مورد هدف قرار داده اند. از پيام هايي که براي يکديگر مي فرستادند و کلمه رمز شير که هر بار آن را تکرار مي کردند، مي شد فهميد که بالگرد که مورد هدف آن ها قرار گرفت در نگاه و نظر آن ها چه قدراهميت دارد. در دور دوم آتش به روي عراقي ها، بچه ها از طريق راديو به ما خبر دادند که آرش را پيدا کرده اند، اما پاهايش به شدت صدمه ديده است و خونريزي به حدي زياد بود که او را سريع به يکي از بيمارستان هاي تهران انتقال دادند، اما به نظر مي رسيد که شيرودي در همان لحظات اول به شهادت رسيده بود. تيم نجات تنها کاري که مي توانست انجام دهد اين بود که پيکرش را از داخل کابين شکسته و مچاله شده ي بالگرد بياورد.
شهادت شيرودي باعث ايجاد وقفه در کار ما شد. از يک طرف خلبان ها و از طرف ديگر فني هاي هوانيروز عاشورايي به پا کرده بودند. کسي دل و دماغ پرواز و کار نداشت. احساسات شديداً روي ذهنمان سوار شده بود و اجازه ي انديشيدن به کسي نمي داد. در آن ساعات از هر کسي درخواست مي کردند که به سر کارش برگردد، امتناع مي کرد. کار به جاي خطرناکي کشيده شده بود و ترديدي نبود که عراقي ها از اين فرصت براي فرود آوردن ضربات سخت و جبران ناپذير نهايت استفاده را مي کردند. در حالي که نيروها در غم از دست دادن شيرودي در محلي اجتماع کرده بودند، نمي دانم چه کسي بود که ميان جمعيت فرياد کشيد. مگر همين شيرودي نبود که مي گفت:براي من مملکتم و اسلام از هر چيز ديگر مهم تر است، پس چرا ايستاده ايد؟چرا راهش را ادامه نمي دهيد؟
پس از اين هشدار بود که خلبان هاي هوانيروز و کارکنان بخش هاي ديگر به خودشان آمدند و بر آن شدند تا دست روي دست نگذارند و کار را تمام شده نبينند.
احمد پيشگاه هاديان، به دليل آن که شيرودي رفاقت و صميمت بيشتري داشت و رابطه ي دوستي بين او و شيرودي تنگ تر عاطفي تر از ارتباط سايرين با شيرودي به نظر مي رسيد، محزون تر و متأثر از ديگران بود و نمي توانست از دست دادن شيرودي را تحمل کند. کاملاً روحيه اش را باخته بود. ساير دوستان و همکاران هر چه تلاش کردند تا او آرامش خودش را حفظ کند، موفق نشدند. دست آخر کلت کمري اش را بيرون کشيد و آن را روي شقيقه اش گذاشت و تهديد کرد اگر رهايش نکنند، شليک خواهد کرد. در اين حال و هوا که همگي دچار شکست روحي شده بوديم، يکي از فرماندهان که در محل حاضر بود فرياد زد:سرپل ذهاب دارد سقوط مي کند و اگر اين اتفاق بيفتد شما هوانيروزي ها مقصر هستيد.
اين حرف آرامش نسبي به وجود آمده را به هم ريخت. چند نفري هم با فرمانده دست به يقه شدند که چرا اين حرف را مي زنيد. يکي از بچه ها فرياد کشيد:روز اول که سر پل در حال سقوط بود کجا بوديد؟مگر همين سهيليان و شيرودي پادگان را نجات نداند؟ مگرهمين هوانيروزها نبودند که تک و تنها جلوي عراقي ها ايستادند؟
بعد به جسد شيرودي اشاره کرد و ادامه داد:سند کار هوانيروز اين جا خوابيده. اگر هوانيروز نبود حالا اين ارتفاعات پس گرفته نمي شد. اگر مي توانيد خودتان برويد مواظب باشيد تا دوباره دست عراقي ها نيافتد.
در همين گير و دار ناگهان آقايان خلخالي و کروبي به محل حادثه آمدند. وقتي برايشان تعريف کرديم که برخي ها چطور ما را متهم به کم کاري و شکست احتمالي کرده اند، رو به آن هايي که در محل حاضر بودند کرده و گفتند:هر کس اين حرف ها را زده بي خود کرده. هوانيروز چنين خلباني را از دست داده است{همين بيانگر رشادت و جسارت و کارکرد آن هاست}.
بعد آن دو روحاني همه ي بچه ها را به آرامش دعوت کردند و خواستند تا به مأموريت هاي محوله مان بپردازيم. خوشبختانه از پايگاه کرمانشاه هم تعدادي خلبان تازه نفس اعزام کرده بودند که همين کار بسياري از مشکلات روحي موجود در پادگان ما را حل کرد. آمدن دوستان تازه نفس قدري ما را از زير فشارهاي روحي بيرون آورد و با چند بار حمله به نيروهاي عراقي، توانستيم آن ها را عقب رانده و انتقام شهداي عمليات هاي پيشين به خصوص شهيدان کشوري و شيرودي را از آن ها بگيريم و با تثبيت مواضع خود در مناطق مرزي مذکور تا آخرين روز جنگ، ديگر عراق توانايي انجام عمليات در آن مناطق را پيدا نکرد.
منبع: آب آذری .مسعود / عبور از نهایت / انتشارات سازمان حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس ارتش / تهران :چاپ اول .1386
را کيلومترها به عقب راند. زماني که اين خبر به مجلس رسيد، حجه الاسلام هاشمي رفسنجاني-رييس مجلس وقت-او را مالک اشتر زمان خواند. در يکي از روزهاي جنگ به او خبر دادند که فرزندش ابوذر بيمار است و بايد براي معالجه وي چند روزي جبهه را ترک کند. شيرودي مخالفت کرد و گفت:زماني جوان هاي ما در جبهه ها به شهادت مي رسند، بايد ياور آن ها بود تا دشمن نتواند هستي فرزندان مان را بگيرد.
شهيد شيرودي بنابر گفته هاي دوستان و آشنايان و همکاران فردي راسخ و ثابت قدم بود. تا آن جا که مقام معظم رهبري حضرت آيت الله خامنه اي در يکي از بيانات خود مي فرمودند: شيرودي اولين نظامي است که من در نماز به او اقتدا کردم.
آخرين مأموريت شهيد شيرودي در تاريخ1360/2/8 در منطقه سر پل ذهاب بود. بالگرد او در حين نبرد با نيروهاي دشمن مورد هدف گلوله ي مستقيم توپ قرار گرفت و سقوط کرد و شيرودي در آن پرواز به مقام شامخ شهادت دست يافت و براي هميشه از ميان زمينيان پرواز کرد و به معراج رفت. او به ديدار حضرت دوست، پروردگار بلند مرتبه و معشوق جاوداني اش شتافت و رفتن در جوار يار ابدي را بر ماندن در سراي دنيايي ترجيح داد.
هنگامي که خبر شهادت شيرودي را به امام خميني(ره)دادند، امام فرمود: شيرودي آمرزيده است.
دو، سه شب به چهلم شهيد کشوري مانده بود، يک شب ايشان را در خواب ديدم که در فضاي بسيار معنوي و نوراني قدم مي زد در حالي که ناراحت و نگران به نظر مي رسيد. من به ايشان گفتم: شما چرا؟ شما که نبايد ناراحت و غمگين باشيد. در پاسخ من گفت: درست است که من به معبود و معشوق خود رسيدم، ولي آن چيز که باعث نگراني من شده اين است که براي يکي از دوستانم مشکلي به وجود آمده، و من براي همين ناراحتم .
هر چه سعي کردم بفهمم براي کدام يک از دوستانش مشکل پيش آمده، چيزي نگفت و با سکوت خود به من فهماند که بعداً متوجه مي شوم. من هم ديگر اصرار نکردم تا اين که مرا براي چهلم شهيد کشوري به هوانيروز کرمانشاه دعوت کردند. همه ي دوستان جمع شده بودند و من در آنجا خواب را نقل کردم و گفتم: اگر يکي از نزديکان شهيد فوت مي کرد يا برايش گرفتاري پيش مي آمد، ايشان نمي گفت مشکلي پيش آمده و اين ها را مشکل و گرفتاري نمي دانست حالا چه شده، که در جوار خداوند اظهار ناراحتي و نگراني مي کند و شهيد کشوري در پايان صحبت هايش به من گفت: به زودي نگراني هايش رفع مي شود. تا اين جمله را گفتم ديدم شهيد شيرودي همان کسي است که شهيد کشوري از او به عنوان يک يار و دوست و همدم ياد مي کرد، با صداي بلند شروع به گريستن کرد و شانه هايش مي لرزيد. جلو آمد و مرا در آغوش گرفت. مدتي از اين ماجرا نگذشته بود که شيرودي هم در سرپل ذهاب به شهادت رسيد.
در ستايش و توصيف خوبان، تنها خوبان مي توانند سخن سرايي کنند و يا دست به قلم بردارند. ما که توفيق يافتيم تا درباره ي نيک مرداني چون شهداي هوانيروز مجموعه اي را گردهم آريم، وقتي به خودمان رجوع کرديم، سوسوي نيکي و تراوش خصلت جوانمردان را در وجود خاکي مان نديديم، ازاين رو نتوانستيم چيزي در توصيف آن بزرگ مردان بنگاريم. از خود عبور کرديم و عنان انديشه را سپرديم به دست بزرگ مرداني که شايستگي قلم فرسايي و سخن سرايي در باب نيک مرداني که در مسير زيستن خويش به نور واحد و تجلي هستي بخش-آفريدگار بي همتا-رسيده اند را دارند. پس براي اين قسمت از اين دفتر، به سمت سال هايي رفتيم که پس از شهادت
شهيدان نام آور-کشوري و شيرودي-مردي از تبار نيکان، در جامعه رهبري فرزانه، درباري آن ها گفته بود:
سروان شيرودي يک خلبان هوانيروز بود وانساني هميشه آماده ي شهادت. چندي قبل يکي از برادران گفته بود-از دوستان قديمي اش، از روحانيون متعهد در کرمانشاه-گفته بود:فلاني بيا يک خداحافظي از روي خاطر جمعي با تو بکنم، زيرا مي دانم که بايد شهيد بشوم. اين برادرمان در جواب گفته بود:خدا کند حفظ بشوي، شهيد نشوي، بماني و خدمت کني.
گفته بود:نه، سرهنگ کشوري را خواب ديدم. سرهنگ کشوري هم يکي ديگر از افسران شجاع هوانيروز بود که چند ماه قبل شهيد شده بود او شهيد کشوري-هم از مؤمنين بالله و رجال صادق در راه اين انقلاب بود. گفته بود:خواب ديدم که شهيد کشوري به من گفت:شيرودي يک عمارت خيلي خوبي برايت گرفتم، بايد بيايي توي آن عمارت بنشيني. لذا مي دانم که رفتني ام.
شهيد شيرودي قدرت فوق العاده و چشمان تيزي داشت و دشمن را خيلي زود تشخيص مي داد. يک روز که با هم پرواز داشتيم، بالگردمان مورد اصابت سه گلوله دشمن قرار گرفت. يکي از گلوله ها از بالاي سرمان گذشت و درست جلوي پاي شيرودي پايين آمد. او در همان لحظه با ملاحت خاصي گفت: ببين، گلوله ها با من دوست هستند، هيچ وقت در من اثر نمي کنند، گلوله دشمن در سرباز اسلام، سرباز قرآن اثرنمي کند.
هوا تاريک شده بود و از طرفي برف شديدي هم مي باريد. گفتم: اکبر بالگرد ما، سه تا گلوله خورده، برگرديم. او در پاسخ گفت: نه، ما تا آخرين لحظه بايد عملياتمان را ادامه بدهيم تا موقعي که مطمئن شديم ديگر دشمن نمي توانند مقابله کنند.
او همچنان مقاوم و استوار به مبارزه ادامه داد تا اين که نيروي کفر را شکست داديم و سپس برگشتيم. شهيد شيرودي ارادت خاصي به شهيد کشوري داشت. او عقيده داشت:شهداي ارتش از قبيل کشوري، سرباز اسلام بودند و فقط طبق فرمان امام مي جنگيدند.
هر موقع به او مي گفتم تو خسته شده اي برگرد و مدتي استراحت کن، قبول نمي کرد و مي گفت: من براي شخص نمي جنگم و تا اسلام پيروز نشده من بايد بجنگم و هيچ وقت خسته نمي شوم.
يادم مي آيد يک روز خانم شيرودي به او گفت:اکبر بچه مريض شده، لااقل امروز به جبهه نرو. او در جواب گفت:مريضي يک بچه در برابر جان اين همه عزيزان که در حال جنگ هستند هيچ ارزشي ندارد.
ساعت 6 صبح روز هشتم ارديبهشت ماه مجدداً اعلام کردند که عراق دست به پاتک ديگري زده است و تلاش مي کند تا ارتفاعات شهر سرپل ذهاب را تصرف کند. آماده پرواز بوديم. شيرودي به دنبال کمک خلباني براي بالگرد خودش بود. کمک خلبانش شب گذشته مسمويت غذايي پيدا کرده بود و حال چندان خوبي نداشت. احمد رضا آرش را انتخاب کرد و به راه افتادند. من هم منتظر ماندم تا پس از بازگشت آن ها به همراه تيم دوم براي عمليات به منطقه بروم. دقايقي از پرواز شيرودي و تيم اول پرواز، نگذشته بود که بالگرد نجات با وضعيت بسيار بدي داخل پايگاه روي زمين نشست. چند نفر از دوستان اطراف بالگرد را گرفتند لحظاتي بعد صداي آه و ناله و شيون و زاري شان بلند شد. وضعيت غيرعادي بوجود آمده بود و من هنوز نمي دانستم چه اتفاقي افتاده. داخل کابين بالگرد نشسته بودم و آماده ي پرواز بودم ازآن جايي که موتور بالگردم روشن بود، نمي توانستم پياده شوم. تنها کاري که مي توانستم انجام بدهم اين بود که از يکي از دوستان بپرسم چه خبر شده است. ناراحت و پر بغض جواب داد: شيرودي برنگشته. يکي از بالگردهاي کبري را زدند. معطلي جايز نبود. سريع تيم آتش را تکميل کردم و به اتفاق دو فروند بالگرد 214 به محل سانحه رفتيم. بالگرد کبراي شيرودي روي زمين افتاده بود. کابين جلو از بدنه اش جدا شده و چند متري دورتر ديده مي شود. از احمد رضا آرش هم خبري نبود. شيرودي داخل کابين شکسته گير کرده بود. با ريختن آتش به سوي نيروهاي عراقي، محلي را براي فرود بالگرد نجات آماده کرديم. گويا عراقي ها فهميده بودند چه کسي را مورد هدف قرار داده اند. از پيام هايي که براي يکديگر مي فرستادند و کلمه رمز شير که هر بار آن را تکرار مي کردند، مي شد فهميد که بالگرد که مورد هدف آن ها قرار گرفت در نگاه و نظر آن ها چه قدراهميت دارد. در دور دوم آتش به روي عراقي ها، بچه ها از طريق راديو به ما خبر دادند که آرش را پيدا کرده اند، اما پاهايش به شدت صدمه ديده است و خونريزي به حدي زياد بود که او را سريع به يکي از بيمارستان هاي تهران انتقال دادند، اما به نظر مي رسيد که شيرودي در همان لحظات اول به شهادت رسيده بود. تيم نجات تنها کاري که مي توانست انجام دهد اين بود که پيکرش را از داخل کابين شکسته و مچاله شده ي بالگرد بياورد.
شهادت شيرودي باعث ايجاد وقفه در کار ما شد. از يک طرف خلبان ها و از طرف ديگر فني هاي هوانيروز عاشورايي به پا کرده بودند. کسي دل و دماغ پرواز و کار نداشت. احساسات شديداً روي ذهنمان سوار شده بود و اجازه ي انديشيدن به کسي نمي داد. در آن ساعات از هر کسي درخواست مي کردند که به سر کارش برگردد، امتناع مي کرد. کار به جاي خطرناکي کشيده شده بود و ترديدي نبود که عراقي ها از اين فرصت براي فرود آوردن ضربات سخت و جبران ناپذير نهايت استفاده را مي کردند. در حالي که نيروها در غم از دست دادن شيرودي در محلي اجتماع کرده بودند، نمي دانم چه کسي بود که ميان جمعيت فرياد کشيد. مگر همين شيرودي نبود که مي گفت:براي من مملکتم و اسلام از هر چيز ديگر مهم تر است، پس چرا ايستاده ايد؟چرا راهش را ادامه نمي دهيد؟
پس از اين هشدار بود که خلبان هاي هوانيروز و کارکنان بخش هاي ديگر به خودشان آمدند و بر آن شدند تا دست روي دست نگذارند و کار را تمام شده نبينند.
احمد پيشگاه هاديان، به دليل آن که شيرودي رفاقت و صميمت بيشتري داشت و رابطه ي دوستي بين او و شيرودي تنگ تر عاطفي تر از ارتباط سايرين با شيرودي به نظر مي رسيد، محزون تر و متأثر از ديگران بود و نمي توانست از دست دادن شيرودي را تحمل کند. کاملاً روحيه اش را باخته بود. ساير دوستان و همکاران هر چه تلاش کردند تا او آرامش خودش را حفظ کند، موفق نشدند. دست آخر کلت کمري اش را بيرون کشيد و آن را روي شقيقه اش گذاشت و تهديد کرد اگر رهايش نکنند، شليک خواهد کرد. در اين حال و هوا که همگي دچار شکست روحي شده بوديم، يکي از فرماندهان که در محل حاضر بود فرياد زد:سرپل ذهاب دارد سقوط مي کند و اگر اين اتفاق بيفتد شما هوانيروزي ها مقصر هستيد.
اين حرف آرامش نسبي به وجود آمده را به هم ريخت. چند نفري هم با فرمانده دست به يقه شدند که چرا اين حرف را مي زنيد. يکي از بچه ها فرياد کشيد:روز اول که سر پل در حال سقوط بود کجا بوديد؟مگر همين سهيليان و شيرودي پادگان را نجات نداند؟ مگرهمين هوانيروزها نبودند که تک و تنها جلوي عراقي ها ايستادند؟
بعد به جسد شيرودي اشاره کرد و ادامه داد:سند کار هوانيروز اين جا خوابيده. اگر هوانيروز نبود حالا اين ارتفاعات پس گرفته نمي شد. اگر مي توانيد خودتان برويد مواظب باشيد تا دوباره دست عراقي ها نيافتد.
در همين گير و دار ناگهان آقايان خلخالي و کروبي به محل حادثه آمدند. وقتي برايشان تعريف کرديم که برخي ها چطور ما را متهم به کم کاري و شکست احتمالي کرده اند، رو به آن هايي که در محل حاضر بودند کرده و گفتند:هر کس اين حرف ها را زده بي خود کرده. هوانيروز چنين خلباني را از دست داده است{همين بيانگر رشادت و جسارت و کارکرد آن هاست}.
بعد آن دو روحاني همه ي بچه ها را به آرامش دعوت کردند و خواستند تا به مأموريت هاي محوله مان بپردازيم. خوشبختانه از پايگاه کرمانشاه هم تعدادي خلبان تازه نفس اعزام کرده بودند که همين کار بسياري از مشکلات روحي موجود در پادگان ما را حل کرد. آمدن دوستان تازه نفس قدري ما را از زير فشارهاي روحي بيرون آورد و با چند بار حمله به نيروهاي عراقي، توانستيم آن ها را عقب رانده و انتقام شهداي عمليات هاي پيشين به خصوص شهيدان کشوري و شيرودي را از آن ها بگيريم و با تثبيت مواضع خود در مناطق مرزي مذکور تا آخرين روز جنگ، ديگر عراق توانايي انجام عمليات در آن مناطق را پيدا نکرد.
منبع: آب آذری .مسعود / عبور از نهایت / انتشارات سازمان حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس ارتش / تهران :چاپ اول .1386
/ج
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}